"کمی در زندگیِ جدیدت احساس ناراحتی می‌کنی. اما امیدوارم شادتر باشی. جسورانه زندگی کن. درجا نزن. فقط خوب زندگی کن. عشقِ تو، ویل" چطور بعداز از دست‌دادن کسی‌که دوستش دارید، به زندگی ادامه می‌دهید؟ چطور دوباره یک زندگی ارزشمند برای خود می‌سازید؟ لوئیزا کلارک دیگر یک دختر معمولی با زندگی معمولی نیست. بعداز گذشت شش ماه با کسی مثل ویل ترینور، زندگی‌اش دچار تغییرات عمیقی شده است و حالا در غمِ ازدست دادنِ ویل با خودش می‌جنگد. آن اتفاق ناگوار لو را مجبور می‌کند که دوباره به محل زندگی قبلی و خانواده‌اش بازگردد، اما این‌کار کمکی به‌ او نمی‌کند جز اینکه احساس کند دوباره به اول راه برگشته است. پس از حادثه‌ی افتادن از پشت‌بام خانه‌شان، آسیب‌های جسمی‌اش التیام می‌یابد. اما لو خوب می‌داند که باید خیلی زود همه‌چیز را از اول شروع کند و زندگی را از سر بگیرد. زندگی دوباره‌ی او از زیرزمین یک کلیسا و با اعضای یک گروه حمایتی آغاز می‌شود که در آن افکار، خنده‌ها، ناامیدی‌ها و کوکی‌های خوشمزه‌شان را به اشتراک می‌گذارند. آنها همچنین لو را به سام فیلدینگ معرفی می‌کنند که یک متخصص پیراپزشکی است و با زندگی و مرگ انسان‌ها سرکار دارد، کسی است که می‌تواند لوئیزا را درک کند. در این میان ناگهان شخصیتی از گذشته‌ی ویل وراد ماجرا می‌شود و همه زندگیِ لو را از آنِ خود می‌کند و باعث می‌شود آینده‌اش طور دیگری رقم بخورد. برای لو کلارک، زندگی پس از ویل یعنی عاشق شدنِ دوباره، با همه‌ی داستان‌ها و ریسک‌هایش. اما اینجاست که جوجو مویز دو خانواده را به ما معرفی می‌کند. آن‌ها غم و شادی‌هایی را تجربه می‌کنند که عمیقا قابل لمس است و ممکن است بر هریک از ما نیز گذشته باشد.