هانس کریستیان اندریسن در شهر ادنسه دانمارک متولد شد. وی در دوره جوانی از هوش و تخیلی بالا برخوردار بود و به تئاتر علاقه بسیاری داشت. در دوران کودکی برای خود صحنهٔ تئاتر درست میکرد و آثار ویلیام شکسپیر را بااستفاده از عروسکهای چوبی به عنوان بازیگران از حفظ بازی میکرد. آندرسن در سال ۱۸۱۶ پدرش را از دست داد. برای گذران زندگی به عنوان شاگرد نزد یک خیّاط و یک بافنده کار میکرد. پس از آن در یک کارخانهٔ تولید سیگار شروع به کار کرد، اما همواره توسط یکی از همکارانش که او را دختر میخواند، تحقیر میشد. در چهارده سالگی به کپنهاگ رفت و و در تئاتر مشغول کار شد. به خاطر صدای زیبایش در تئاتر سلطنتی دانمارک استخدام شد، اما پس از چندین بار از دست دادن صدایش کار خود را از دست داد. یکی از همکارانش او را دارای قریحهٔ شاعری میدانست. اندرسن عقیدهٔ همکارش را بسیار جدی تلقی کرد و وقت خود را برنوشتن متمرکز نمود. جالب این است که بدانید آندرسن در اصل کتاب جوجه اردک زشت را از روی وصف حال خودش نوشتهاست. در یک ملاقات تصادفی اندرسن مورد توجه ژوناس کالین قرار گرفت. او آندرسن را به مدرسه گرامر در اسلاگلس فرستاد و تمام مخارج مدرسه را شخصاً به عهده گرفت. قبل از رفتن به مدرسه گرامر آندرسن موفق شد اولین داستان خود را به نام شبح در قبر پالناتُکه در سال ۱۸۲۲ منتشر کند. آندرسن تا سال ۱۸۲۷ در دو مدرسه اسلاگلس و السینوردرس خواند. او بعدها اظهار داشت که این چند سال بدترین و تلخترین سالهای زندگی اش بودهاست. او همواره در «ساختن شخصیت خودش» مورد سوء استفاده قرار گرفت و همکلاسیهایش به خاطر سن بیش ترش و همچنین به خاطر عدم جذابیتش با او بدرفتاری میکردند. او بعدها زبان انگلیسی، آلمانی و اسکاندیناوی را فراگرفت. در بهار سال ۱۸۷۲ آندرسن بر اثر افتادن از تخت به شدت صدمه دید. او در ۴ آگوست سال ۱۸۷۵ با درد فراوان در خانهای به نام رولیگد در نزدیکی کپنهاگ که متعلق به دوست صمیمی اش موریتز ملچوار و همسرش بود درگذشت. قبل از مرگش با یک آهنگ ساز دربارهٔ موزیک مراسم تدفینش صحبت کرده بود. آندرسن چنین گفته بود: «بیشتر کسانی که در مراسم تدفین مرا بدرقه خواهند کرد کودکان هستند. ضربات موسیقی را برای قدمهای کوچکشان هماهنگ کن». جسد آندرسن در کپنهاگ به خاک سپرده شد. قبل از مرگش به شهرت جهانی رسیده بود. از طرف دولت دانمارک به عنوان «گنجینه ملّی» حقوقی به او تعلق میگرفت. قبل از مرگش اقدام به ساختن مجسّمهای از او شده بود و بعد از اتمام آن را در شهرداری کپنهاگ قرار دادند.
در ابتدا کتابهایی که برای بزرگسالان نوشته بود به نظر خودش مهمتر از فانتزیهایش بودند، اما به مرور زمان دریافت که همین داستانهای عامیانه وجوه پایداری از زندگی بشری و شخصیت داستانی را آشکارا و به شکلی مسحورکننده به تصویر میکشند. این امر دو پیآمد داشت. نخست اینکه دیگر داستانهایش را بهعنوان سرگرمیهایی که مختص کودکان نگاشته شده در نظر نمیگرفت دوم اینکه بهجای بازگویی قصههای سنتی، نگاشتن داستانهای خود را آغاز کرد. او زمانی گفته که ایدههای داستانهایش مانند بذری کاشتهشده در ذهنش هستند که تنها به بوسهٔ تلألویی از خورشید یا قطرهٔ دارویی نیاز دارند تا بشکفند.
در ۱۸۲۹ اولین کتابش گزارش یک پیادهروی منتشر شد. پس از آن بهطور منظم کتابهایی منتشر کرد. از معروفترین داستانهای او میتوان از پری دریایی کوچولو، بندانگشتی، جوجه اردک زشت، زندگی من، ملکه برفی، دخترک کبریت فروش و لباس جدید امپراتور نام برد. داستانهایش به ۱۵۰ زبان ترجمه شدهاست و همچنان میلیونها نسخه از آنها در سراسر جهان چاپ میشود. او حدود ۲۲۰ داستان تخیلی نوشتهاست.
نظری وجود ندارد